شنبه هفتهای که گذشت تصمیم گرفتم برم پیش یه روانشناس. شال و کلا کردم و رفتم همون جای همیشگی. تو سالن انتظار که نشسته بودم یه مادر دختر وارد شدن و مادره دخترش رو سپرد به منشی اون مطب. تا اون موقع نمیدونستم که دقیقا بغل همین مطب یه دندون پزشکی هم هست و مادره رفته بود تا برای اون قیافه عصبی و درهمش ذرهای آرامش بگیره. الان برام جالبه که 23 ساله دندون پزشکی رنگ منو ندیده :) هم فوبیا دارم هم کاری نداشتم اونجا :) دختره اسمش یگانه بود و ماشاالله سراسر انرژی. سالن رو گذاشته بود رو سرش که مامانم کوشش :) و منشی هم در تلاش سرگرم کردن این دختر کلی مجله گذاشت جلو یگانه تا عکساش رو نگا کنه. مجلهها جمع شدن وقتی دوتا از مجلهها رو ناقص کرد و شروع به پاره پوره کردنشون کرد، زد به سرم یکی از شکلاتهایی که تو کیفم داشتم رو بدم به یگانه کوچولو بلکه چند لحظهای ساکت باشه؛ شکلات رو درآوردم و رفتم پیش یگانه کوچولو... قبلنا برای زدن چنین حرکتی کلی فکر میکردم و واکنش اطرافیانم رو سبک سنگین میکردم اما این بار به هیچی فکر نکردم و رفتم جلو و دستم رو دراز کردم جلو چشماش... دیدن اینکه یه صورت کوچولو داره به یه شیء نزدیک به صورتش نگاه میکنه و چشاش یکم چپکول میشه خیلی بامزه و قشنگه :) ... گفت: چیه؟ گفتم: سلام. شکلاته؟ گفت: نمیخوام!!! (عصبانی طور) گفتم: چرا آخه؟ گفت: مامانم گفته از دست هیچکی خوراکی نگیر!.... به خودم اومدم و رفتم نشستم سرِجام و از تربیت این بچه شگفت زده بودم و پیش خودم میگفتم: دم مامان بابات گرم :) یکی از چیزایی که تو ایران بی ارزشه؛ وقت دیگرانه و خیلی از این وقتا تو همین سالنهای انتظار به بیخیالی میگذره. میدونستم حدود 45 دقیقه باید منتظر باشم و پیش خودم با خودم کلنجار میرفتم تا اتفاقی بیفته تا حال خوبم خوبتر بشه و من از این مطب نکبت بزنم بیرون و شروع نشه یه سلسله جلسات دیگه که هیچ کمکی بهت نمیکنه. حال خوبم رو در یگانه دیدم و صداش کردم. یه به منشی، که از دست شیطنتهاش به ستوه اومده بود نگاه کرد و اومد سمتم. گفتم دوست داری برنامه کودک نگاه کنیم؟ گفت: مثلا چی؟ گفتم: مثلا موش و گربه :) گفت نه و رفت. به این نتیجه رسیده بودم که انگار باید واقعا بی خیال و منتظر باشم که دیدم بهم نگاه کرد و باز اومد، ازم پرسید: مینیون داری؟ گفتم: مینی نَمه؟ خندید و گفت خاک تو سرت مینیونم ندیدی؟ :) من: -_- ... بهش گفتم ندیدم اما دارم :) وقتی داشتم قفل گوشی رو باز میکردم... تصویر زمینه قفل، عکس یه عروسکه خرسیه :) ... گفت: عروسک خودته ^_^؟؟ گفتم این... نه :) اما یه عروسک خرسی دارم :) و کلی بحث کردیم درباره عروسکا :) از عروسکه خیلی خوشش اومده بود :) رفتم آپارات و سرچ کردم و شروع کردیم به نگاه کردن. قشنگ میخندید :) نزدیک 20 دقیقهای بود که نگاه میکردیم که منشی صدام کرد و گفت: آقای... . نوبتم شده بود و نمیدونستم یگانه رو چیکار کنم. گوشیم رو دادم به خانم منشی که با یگانه کوچولو به تماشای مینیونها بشینن :) و من بدون خداحافظی و به امید دوباره دیدن یگانه وارد اتاق دکتر روانشناس شدم... یک ساعت و سی و شش دقیقه تو اون اتاق به گفت و گو گذشته بود و در آخر ضمن دادن چند برگه آ4 که باید چه کارهایی رو انجام بدم تا حال خوب درونیم رو برگردونم بهم از انواع افسردگیها گفتن که یکیش افسردگی خندان... به نظرش یه دوز خفیف مبتلام :) بازم خدا رو شکر :) افسردگیمونم خندونه ^_^
دانلود آهنگ (پری فکت) Prefekt با نام (نور خورشید) Sunlightتا قبل از آمدن تو، دنیا کامل نبود
خیلی چیزها کم داشت؛ صداقت،مهربانی،عشق و محبت
تو گرمیبخش زندگی من شدی
و با تو پر از عشق شدم و شور جوانی
فراموش کردم چند سال دارم
و یاد گرفتم که در هر سنی آدم میتواند عاشق شود
تو دلبری کردی و دل مرا با خود بردی.
من دل سپردم... آن هم به تو... و دلت هوای دل مرا نداشت.
تو در بهاران آمدی و خزان زندگی من پایان یافت.
تو به لطافت بارانی،
به سبزی درختان غرق در شکوفه،
تو دعای مستجاب شده منی.
آرزوی برآورده شده من.
بمان با من برای همیشه و تا ابد...
بعضی آدما رو نمیشه داشت؛
فقط میشه یک جور خاصی دوستشون داشت، بعضی آدمها اصلا برای این نیستن که برای تو باشن یا تو برای اونها... اصلا به آخرش فکر نمیکنی... اونها برای اینن که فقط دوستشون داشته باشی! اون هم نه دوست داشتن معمولی، نه حتی عشق؛ یک جور خاصی دوست داشتن که اصلا هم ،کم نیست ... .
این آدمها حتی وقتی که دیگه نیستن هم، در کنج دلت تا ابد یه جور خاص دوست داشتی خواهند موند...
محبوب من...
اولین باری که آهنگ صدات رو شنیدم، اون روز اونقدر ذوق کرده بودم که دلم میخواست...
اما این بار بین من و تو کوهها و جادههاست... حال همین جا؛ از دل این فاصلهها... با آهنگ قلمم بهت میگم "تولدت مبارک عزیزم"
لیمو یکی از وبلاگهای قدیمیبود که با عناوینِ مختلفِ وبلاگم (که در طول زمان دستخوش تغییرات قرار گرفتش)دنبالش میکردم؛ همین قدر کوتاه بگم... از رفتنش ناراحتم... و اینکه دلم برای نوشتههاش تنگ میشه.
عاشقانهای در دل رمضان.: داستایوسکی: « بشر موجودی است که میتواند به همه چیز عادت کند».
عاشقانهای در دل رمضانتعداد صفحات : 0